جدول جو
جدول جو

معنی بی طاعت - جستجوی لغت در جدول جو

بی طاعت
(عَ)
مرکّب از: بی + طاعت، بدون پرستش و عبادت. آنکه به بندگی نگراید:
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش
وین بیکناره جانور گشتند بنده یکسرش.
ناصرخسرو.
مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعتست
مردم بی علم و طاعت گاوباشد بی ذنب.
ناصرخسرو.
امید است از آنان که طاعت کنند
که بی طاعتان را شفاعت کنند.
سعدی.
رجوع به طاعت شود
لغت نامه دهخدا
بی طاعت
بدون پرستش و عبادت
تصویری از بی طاعت
تصویر بی طاعت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی بضاعت
تصویر بی بضاعت
بی سرمایه، تهیدست، فقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی طاقت
تصویر بی طاقت
بی تاب، ناتوان، بی تاب و توان، ناشکیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی طالع
تصویر بی طالع
بدبخت، بی بهره
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
نافرمانی. طاعت و بندگی نکردن: نشنودم (خواجه احمد) که از وی تهوری و بی طاعتی که اندک دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222).
دلت گر ز بی طاعتی زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش.
ناصرخسرو.
بی طاعتی ای مرد همی کار ستور است
عار است مرا زین خر اگر نیست ترا عار.
ناصرخسرو.
بی طاعتی امروز چو تخمی است کزان تخم
فردا نخوری بار مگر انده و تیمار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مرکّب از: بی + طاقت، ضعیف و ناتوان. (آنندراج)، بدون توانایی. (ناظم الاطباء)، بی تاب و توان:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان.
ناصرخسرو.
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت.
سعدی.
خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.
سعدی.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
رجوع به طاقت شود.
- بی طاقت شدن، بی توان شدن. بی توش شدن: سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. (گلستان، باب سوم)،
- بی طاقت گشتن، بی توان گشتن. بیتاب گشتن: سنگ پشت... آخر بی طاقت گشت. (کلیله و دمنه)،
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ فَ)
از: بی + لطافت، دور از لطافت و نرمی. که لطیف نیست. نامطبوع وزشت و درشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به لطافت شود، بدون قصد. (یادداشت مؤلف) : تا آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد (لب) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
عجب ماند شه زان بهشتی سواد
که چون آورد خندۀ بی مراد.
نظامی.
، بدون مرشد:
از مریدان بی مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش.
نظامی.
و رجوع به مراد شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرکّب از: بی + طالع، بی نصیب و بی بهره. بدبخت. محروم. (ناظم الاطباء) :
ندید دشمن بی طالعم هر آنچه بخواست
که دوست بر سر لطف آمده ست و دلداری.
سعدی (دیوان چ فروغی ص 752)،
رجوع به طالع شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نکبت. بدبختی. بی نصیبی. بداقبالی. (ناظم الاطباء) :
غصۀ بی طالعی بین کز فلک
درد هست و نیست تسکین ای دریغ.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(طَ وَ)
مرکّب از: بی + طراوات، پژمرده و خشک. (آنندراج)، رجوع به طراوت شود
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ)
بی غرضی. صدق و خلوص نیت:
کمال دوستی آمد ز دوست بی طمعی
چه قیمت آرد آن مهر کش بها باشد.
(اسرارالتوحید)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
ناپاک. که طهارت نگرفته باشد. رجوع به طهارت شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
آنکه احتیاج ندارد. بی نیاز:
ور تو خود از حجت بی حاجتی
نه بتو مر حجت را حاجت است.
ناصرخسرو.
بی حاجتم بفضل خداوند لاجرم
اندر جهان ز هر که بمن نیست حاجتش.
ناصرخسرو، بی ارزشی. بی ارجی. بی قدری:
ترا فضیلت بر خویشتن توانم داد
ولیک فضلت نامردمی است و بی خطری.
آغاجی.
رجوع به معانی خطر شود، بی مشقتی. بی رنجی. بی زحمتی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مرکّب از: بی + غایت، بی پایان. بی نهایت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رها. لگام گسیخته. سرخود:
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
ازیرا سزا نیست اسرارحکمت
مراین بی فساران بی رهبران را.
ناصرخسرو.
ابلیس در جزیره تو برنشست
بر بی فسار سخت کش توسنش.
ناصرخسرو.
رجوع به افسار شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ناتوانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تن از بی طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیدۀ مور.
نظامی.
موسی (ع) درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای کفافی دهد مرا که از بی طاقتی بجان آمدم. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی طمع
تصویر بی طمع
بی آز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطاقت
تصویر بیطاقت
ناتوان ضعیف بی تاب، بی صبر ناشکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طعم
تصویر بی طعم
بی مزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طمعی
تصویر بی طمعی
بی مزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طاقت
تصویر بی طاقت
ضعیف و ناتوان، بی تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی غایت
تصویر بی غایت
بی پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بضاعت
تصویر بی بضاعت
بدون سرمایه و فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طهارت
تصویر بی طهارت
ناپاک که طهارت نگرفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طراوت
تصویر بی طراوت
پژمرده خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طالعی
تصویر بی طالعی
تیره بختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طالع
تصویر بی طالع
بی نصیب و بی بهره، بدبخت، محروم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طاقتی
تصویر بی طاقتی
تا سه ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد ساعت
تصویر بد ساعت
بد گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بضاعت
تصویر بی بضاعت
((بَ عَ))
تهیدست، کم سرمایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی بضاعت
تصویر بی بضاعت
تهیدست
فرهنگ واژه فارسی سره
بی برگ، بی پول، بی سرمایه، بی مایه، بی نوا، تنگدست، تهی دست، فقیر، محتاج، مسکین
متضاد: دولتمند، صاحب مکنت، غنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پژمرده، خشک، زرد، ناخرم
متضاد: پرطراوت، بی رونق
متضاد: پررونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبخت، بدشانس، بدطالع، بی اقبال، حرمان زده
متضاد: خوش طالع، اقبالمند، بی بهره، بی نصیب، محروم
متضاد: بهره مند، بهره ور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی تاب، بی صبر، بی قرار، کم حوصله، ناآرام، ناصبور
متضاد: حمول، شکیبا، صبور
فرهنگ واژه مترادف متضاد